اومدم تا بازهم از مامان بزرگ و پدر بزرگم صحبت کنم.
من فقط شش سالم بود که برای اخرین بار مامان
بزرگ و پدربزرگم را در کنار هم دیدم .
مامانم من را از مهد کودک اورد خونه ی بابابزرگم و رفت سر کارش خواهرم هم که مدرسه اش تمام شد اومد اونجا.
ماه رمضان بود من و خواهرم که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم رفتیم توی اتاق .مامان بزرگم هم که خدا رحمتش کنه به خاطر مریضیش نمی تونست روزه بگیره رفت اروم اروم سفره را انداخت و ما را صدا زد وقتی ازش پرسیدیم چرا اروم حرف می زنی؟گفت اخه بابابزرگتون خوابه می ترسم بیدارشه چون روزه است. اون روز مادربزرگ عزیزم ماکارونی درست کرده بود .خیلی خوش مزه بود.برای ما غذا کشید و کنارمون نشست.خواهرم گفت:مامان بزرگ چرا برای خودتون نکشیدید؟ خندید وگفت شما بخورید من بدون بابابزرگتون نمی تونم چیزی بخورم . غذا از گلوم پایین نمیره.وقتی ما اون ماکارونی خوش مزه را با ماست و سبزی و ترشی و زیتون خردیم .مامان بزرگم گفت:شما برید بخوابید من خودم سفره را جمع می کنم و بعد میام پیشتون.من به مامان بزرگم خیلی وابسته بودم اون قدر وایستادم تا برم تو بغلش بخوابم.مامانم وقتی اومد دنبالمون ما خواب بودیم و من از زنگ تلفن داییم بیدار شدم اون قدر بهونه گیری کردم تا مامانم مجبور شد من را ببره خونه تا بابابزرگ عزیزم بیدار نشه............
ولی الان خیلی پشیمونم چون باعث شدم مامانم
مادربزرگم را برای اخرین بار سیر نبینه و حرفاشون را بزنندچون که اخرین دیدار بودد.
و فردا صبح داییم ساعت پنج زنگ زد و گفت
مامان بزرگ.................... مامان بزرگ و بابابزرگ همیشه دوستتان دارم
سلام به ماوا جون و مامان مهربون و عزیزش

خیلی از حضوره صمیمی و همدلی هاتون خوشحال شدم
با خوندن این پست کلی دلم گرفت ولی از طرفی متوجه شدم مادر بزرگوار شما هم خیلی خوب و راحت آسمونی شدن و این مشخص میکنه که انسان مقربی نزد خداوند بودند.
روحشون شاد و یادشون گرامی
سلام ماوا جونم تو هم وبلاگ قشنگی داری عزیزم
با خوندن این پستت دل من هم گرفت انشالا که رو حشون در آرامش باشه عزیزم
سلام
ممنونم شما لطف دارید